مهبانوی آلزایمری
نسیان پیری تا شدت، ناگه هماغوش
زیبای من! کردی مرا چون خود فراموش
پیری چو نوشاندت زنسیانخانه اش می
زایل شدت یک باره، عقل و دانش و هوش
.
هرچیز را نسیان پیری می زداید
باخود برد احساس و درک واقع و گوش
.
فرقی ندارد شادی و غم ها برایت
آگه نیی از مطبخ و ازسفره و توش
فرزندهامان را زخود رانی همیشه
در روز مادر هم نمی گیری درآغوش
.
ای دلبرزیبا که باشی، نیمه من
کردی چرا در آخر عمرم سیه پوش
.
تشخیص روز و سال را، ازتو نخواهم
آخر نوه هارا چرا رانی از آغوش
.
وقتی به یاد تو نیایم، پیش رویت
هرلحظه میرم زان نگاه مات و خاموش
.
یادت نمی اید زدوران گذشته
آن روزهای شادی و عیش خوش و نوش
.
یادت نمی آید که می رفتیم باهم
در باغ شاداب جوانی دوش بر دوش
.
می گفتی ام: تا زنده باشم۰ کس نیارد
سازد ترا از خاطرم محو و فراموش
.
دیدی فراموشت شدم، اکنون که باشی
همچون سیه مستان بی خود، منگ و مدهوش
مهبانوی آلزایمری در پیش مردش
یک دم نیارد زین سخن ها خم به ابروش
رضا افضلی دوشنبه سوم مهر ماه ۱۳۹۶
.
درباره این سایت